کوتلاس



دقیقا وقتی تفاوت ادارات داخل ایران و خارج ایران مشخص میشه که بخوای باهاشون مکاتبه داشته باشی . یعنی چی؟

یعنی اینکه من یک ایمیل فرستادم به یک اداره حارجی و جوابم رو تا دو روز کاری گرفتم (اداره بسیار بزرگتر از اداره داخل ایران بود و اصولا یک هفته یک بار پاسخ میدن) . یک ایمیل هم به یک اداره ایران دادم و نیم ساعت بعد جواب گرفتم!

چه جوابی؟

میزان محدودیت سرور برای دریافت ایمیل جدید پر شده و ایمیل شما وارد سرور نمیشه :)))))))))))))))))))))))))))))))

هرچیز اضافه دیگه ای بگم از طنز ماجرا کم میکنه :))))))))))))))))))))))


هوا ابری باشه . بعد تاریک هم باشه . بعد اتفاقات مهمی افتاده باشه که تو کار واجب داشته باشی و نیازمند اینترنت هم باشی و اینترنت قطع باشه . بعد برداری یک موزیک آروم گیتار پخش کنی و به پنجره و شب شدن نگاه کنی . غروب غمگین آفتاب که آروم آروم دارن از تپه‌ها پایین میرن . چه روز‌های تاریکی . چه آینده موهومی . معلوم نیست سال دیگر این موقع کجا باشم . پنج سال دیگر این موقع کجا باشم . درست وقتی که پنج سال پیش حتی فکرش را هم نمی‌کردم این روزها را ببینم . پلیس در را بزند و چندین بار بریزد خانه به خاطر همخانه‌ای عجیب و غریبم . دلیلش مهم نیست . پلیس همیشه استرس دارد. چه کسی فکرش را می‌کرد که بتوانم تنهایی سر خودم را بچرخانم ؟ تنهایی رشد کنم . تنهایی مدیریت کنم . تنهای کلی زندگی بسازم و سر یک اتفاق همه‌اش پودر بشود و به هوا برود؟

کجا فکرش را می‌کردم که قرار است در یک ماه لعنتی ۵ مرگ پشت سر هم را ببینم و خم به ابرو نیاورم . یعنی سعی کنم که خم به ابرویی نیاورم. کجا فکرش را می‌کردم که دختری وارد زندگی‌ام می‌شود که ناگهان چنان عاشقش میشوم که مریض بودن امروزم بی اثر از این عشق نبوده و نیست . کجا فکرش را می‌کردم که قرار است روزهای خیلی سختی را پشت سر بگذارم؟ کجا فکرش را می‌کنم که پنج سال دیگر کجایم ؟ آیا تصمیماتی که امروز گرفته‌ام و اتفاقاتی که امروز افتاده من را قرار است به جاهای خوب ببرد و وما این اتفاق هم درست مانند همان بگا رفتن های متوالیست . وقتی که پشت سر هم می‌اید و حتی راهی برای فرار نداری .وقتی دلت تنگ می‌شود و نتت قطع می‌شود و گوشه یک دنیا می‌افتی و به دیوار نگاه می‌کنی .

روزها سخت بودند . خیلی سخت بودند . آدم‌ها نامرد بودند و نامرد بودند . شکست‌های زیادی آمده بودند و آمده بودند .وقتی که تفکر می‌کنم به روزهایی که از سر گذارندم. به خون‌هایی که ریخته‌ام و به مرض‌هایی که دچار شده ام واو چقدر  قوی بوده‌ام . شاید هم نه از سطح تحمل من انقدر زده بالا که حتی حال ضعیف بودن را ندارم و همینطور گوشه ای افتادم که بلاست بیاید . درست مانند کسی که انقدر کتکش زده‌اند که مرده . ولی باز به زدن ادامه میدهند و مرده . با این فرض که هنوز درد می‌کشد ولی چون مرده دیگر فریاد نمیزند . همین . یا نمیتواند تکان بخورد و فرار کند .  سرنوشتی که نه آغازی داشت و نه پایانی و معلوم نیست کجاست و به چه شکلی جلو میرود و جلو میرود و جلو میرود . خستگی نامحدود است که غم خنده می‌شود .

آره دلم خیلی تنگ شده است . دلتنگ نه چیزهایی که قبلا داشته‌ام و حالا ندارم . دلتنگ چیزهایی هستم که از اول نداشتمشان . دلتنگ چیزهایی هستم که هرگز بهشان نرسیدم و همیشه برایم آرزو و حسرت مانده اند . چه دردناک است که هی آینده ات را خواب ببینی و بگویی فقط یک خواب است و همین سرنوشت حرامزاده خوابت را در حقیقت درون صورتت فرو کند! همین سرنوشت لعنتی ! می‌گویند منفی ام که منفی‌ها را جذب می‌کنم . اما من همیشه وقتی کاری را شروع می‌کنم میگویم من ۱۰۰ درصد موفقم . وقتی عاشق میشوم میگویم من ۱۰۰درصد به یار میرسم . وقتی دوست میشوم میگویم تا ابد قرار است دوست او باشم . وقتی که کاری را استخدام میشوم میگویم تا انتها و عابت آن کار میروم . هرگز به دل خودم بد راه نمی‌دهم و همیشه سرنوشت است که می‌گوید گه میخورم که از این فکرهای مثبت میکنم که صد درصد برای خودم موفقیت قایل هستم . با هزار آرزو کلی کار کرده بودم که همه از بین رفت . با هزار آرزو هزار و یک کار کردم و زحمت کشیدم و باز شدم ۰ . یک صفر توخالی صفر! مطلق!

هرچه بیشتر تلاش کردم محکم تر زمین خوردم و محکم تر شکست خوردم . من منفی نبودم . آنقدر مثبت بودم که شاید حودم را چشم زخم کرده باشم . آنقدر منفی گرفتم که امروز شاید دیگر حتی به منفی هم فکر نکنم . نتوانم حتی به مثبت فکر کنم . اصلا نتوانم فکر کنم . فقط خودم را بسپارم به بردگی سرنوشت و بازیهای متافیزیک . روز خاص این ماه بود و تنها بودم . که این هم باشد لای این متن به یادگار خیلی خیلی تنها بودم . گاهی دلم سیگار می‌خواهد .

امروز تنهام اینجا مینویسم چون خیالم راحت است که کسی هنوز اینجا را نمیخواند . کسی هنوز اینجا را ندیده است . راحت می‌نویسم و راحت می‌نویسم .وقتی که هیچ چیز نباشد که تورا از این گوشه دنیا تکانی بدهد و انرژی یا روجیه‌ای بدهد . وقتی که دلت برای رها تنگ می‌شود وقتی که دلت برای رهایی پر می‌کشد . وقتی که می‌بینی که دیگر برای هیچ کس مهم نشده ای اگر اینجا هم نمی نوشتم می ترکیدم . دیگر حتی اشکم هم در نمی آید کاش میشد بین متن موسیقی را نیز نشان داد فضا را نشان داد . درک را نشان داد غم را نشان داد . ترس را نشان داد ترس واقعی را نشان داد نگرانی را نشان داد . کلافگی را نشان داد چشم انتظاری را نشان داد

چقدر چشم انتظاری بد است وقتی که چند سال چشم انتظاری بکشی و تهش بشود هیچ . چند سال عاشقی کنی و تهش بشود هیچ . چند سال چشم انتظار نتیجه تلاش‌هایت باشی و هیچ بشوی . و حتی ندانی به کجا فریاد بزنی و سر چه کسی خالی کنی . دلت بغل بخواهد و بغل بخواد و حتی خودت هم نتوانی خودت را بغل کنی .

چقدر درد دل زیاد است . نه فکرش را نمی‌کردم نه این بی اینترنتی حواس‌پرتی را میگیرد و وقتی مغز حواسش پرت شد . آنقدر فکر می‌کند که دلت میخواهد بمیری . چقدر آدم هستند که مدیون من هستن . چقدر بدهکار من هستند . چقدر عامل عذاب کشیدن هایم شدن هرچه بیشتر فهمیدم درد لعنت بیشتر شد .

آری . به تاریکی شب می‌نگرم و به مرغی که باید بپزد تا فریز لعنتی خالی شود تا توان فروشش فراهم گردد . چقدر زندگی سخت است . چقدر زندگی هیچ است

چقدر حتی مردن هم هیچ است

بماند به یادگار برای خودم شاید در پنج سال دیگر شاید به من زنده ی پنج سال دیگر .


هرگز فکر نم ی‌کردم توی این سیاه‌ چاله بیفتم . تحت هیچ شرایطی فکرش رو نمی کردم . شاید برای همینه که حس نزدیکی باهاش ندارم . 

یه قدم به سمت جلو برداشتن اونم وقتی که حواست به هزار تا جا باشه خیلی خیلی سخته . اینکه خودت توی مرکزیت قرار بگیری و بعد سعی کنی آدم های محیطت رو کنترل کنی تا از مجموع برایند حرکت های اون ها آینده ات رو بسازی . با هر کسی به زبون خودش حرف بزنی و سعی کنی یه طوری فکر کنی که اون ها فکر میکنن و در اکثر مواقع هم توسط اونا درک نشی . عصبانی بشی و نتونی هیچی بگی

بعد میگن چرا فلان شد بهمان شد . توی این شرایط فقط میخوام همه چیز درست بشه . همه چیز بیاد سر جاش . همه چیز فیکس بشه خیلی سخته شاید ندونین . خیلی سخته ولی می تونین بهش فکر کنین که آدم وقتی که شش سال از عمر و زندگی خودش رو میذاره و خیلی عذاب و سختی میکشه و روزهایی رو میبینه که حتی بهش افسردگی بیشتر میده و در نهایت در یک شبی همه شون خراب میشن و انگار هیچی نداره و همه زحمات شش سالش به عظما میره . به همونجایی که خدابیامرز میذاشت !

هر کدومتون بودین حاضرم باهاتون شرط ببندم که بیخیالش می شدین . و شاید باز باورتون نشه که من بیخیالش نشدم . از نو میخوام تلاش کنم . از نو میخوام بسازمش ولو دوباره شش سال طول بکشه و سر نتیجه گیری از دستش بدم این کار رو میکنم . این کار رو صد در صد میکنم . دوباره تلاش خودم رو می کنم . تلاش نکنم چی؟ باید سرم رو بذارم بمیرم . از مردن که بهتره حداقل آدم میگه جریان دارم . دوباره از اول امتحانش میکنم . چلنج های بزرگتر رو برمیگزنیم و به سمتشون حرکت میکنم . تهش چی؟ من باید بهشون برسم . با اینکه اونقد خسته هستم که سرمو بذارم و بمیرم ولی باز میخوام تلاش کنم . حتی اگر شرایط خیلی سخت تر و سخت تر و سخت تر بشه.

چه کار می تونم کنم . کاش یکی بود حداقل بهم انرژی میداد . چه میدونم دوستی دوست دختری هرکسی که نیست . ولی خب نیست و باز مجبورم خودم به خودم امید بدم و دلگرمی بدم . مجبورم خودم با خودم کلنجار برم و خودم برای خودم کار کنم . خودم به خودم بگم میشه براش بجنگ . براش تلاش کن . براش بدو

دوباره شروع کنم شاید اشتباهات سری قبل رو تکرار نکنم و این دفعه یه طور دیگه زندگی کنم . دیگه برام هیچی مهم نیست . فقط میخوام برم جلو . اونقدر برم . همین جلو رفتنه خودش نه اینکه معنی زندگی رو نشون میده مگه نه؟

عصبانی که میشم به حد زیاد تپش قلب میگیرم دوستش ندارم . مثل الان که عصبانی و ناامیدم و با ناامیدی میخوام شروع دوباره کنم .

خیلی کار خوبی کردم اینجا رو ساختم . وگرنه خفه میشدم . واقعا خفه می شدم .

به نظرتون میشه؟

من توی دوست پیدا کردن افتضاحم . میشه دوست من بشین؟ میشه برام دوست پیدا کنین؟ قول میدم جبران کنم.


به ریختن ناگهانی باورهایم عادت داشتم . یعنی طوری نبود که اگر باورهام بریزن شوکه بشم . چون اونقدر شده که سعی کردم در مورد آدم ها خوب فکر کنم و بعد یه هو دیدم نه من خیلی خیلی زیادی خوب دیده بودمشون . ولی شوکه میشم . این معنیش اینه که عادت نکردم . شاید بهتر بود در اول نمی نوشتم که به ریختن ناگهانی باورهام عادت دارم. شاید باید می نوشتم سعی دارم که عادت کنم ولی نکردم .

وقتی که تا جا داره آدم سعی می کنه که تلاش کنه و جون بکنه و بجنگه و این صحبت ها و درنهایت این میشه که نباید بشه و یه هو می بینی اون آدمی که کلی بهش اعتماد کردی اون چیزی نیست که فکرش رو کنی . توی این دنیای مزخرف هر کسی به فکر فقط خودشه . اینکه چطوری پول دربیاره . چطوری موقعیت کسب کنه . چطوری از این و اون بره بالا . توی این دنیای مزخرف باید فقط کلاه خودت رو بگیری و بقیه به جهنم و به ساز باقر! مخصوصا وقتی که آدم مقابلت مستاصل باشه که دیگه بدتر . حرص هیچ وقت تموم نمیشه . حتی توی من . هرچقدر هم خودم رو پاره کنم باز می‌بینم که نه تهش بیشتر میخوام و این نه تنها توی من که در هر کسی که توی محیط اطرافم می‌بینم صادق میشه . همین حس ترس و قضاوت تصمیم من رو برای نوشتن این خزعبلات به صورت ناشناس قوی تر میکنه  .

وقتی که توی لحظه ای باور هات از یک نفر می شکنه و می بینی که همه فقط به فکر خودشونن و ببینن چطوری میتونن کاری کنن که یه سودی ببرن . هر کسی در حد و اندازه خودش سود هم نداشتی دیگه براشون مهم نیستی . پرتت میکنن بیرون . به همین راحتی و سادگی . ساده است ؟ ولی هست ! ولی هست ! گاهی وقت ها دوست دارم که یکی بیاد توی کامنت ها بفهمم . یکی بیاد و بگه چقدر من رو می فهمه و چقدر من رو حس میکنه . چقدر باهام موافقه و چقدر ناراحته از اینکه دارم توی هر لحظه اذیت میشم و حتی جرات نمی کنم حرفم رو مستقیم با جضور خودم و شخصیت خودم به آدما بزنم و روی میارم به همچین جایی که هیچ کس نفمه و برای خودم تق تق تق تق روی کیبورد می نویسم . گاهی دوست دارم یکی هم توی نظراتم قربون صدقه من بره و بگه هر کاری میکنه که من بفهمم تنها نیستم و حداقل یه نفر هست که من رو میفهمه . یه نفر هست که من رو می بینه . شاید با خلوت بودن و اینکه کسی اینجا رو نمیخونه حالم بهتر باشه چون از قضاوت بیشتر در امانم . اما حسودیم میشه به اینکه خیلی ها خیلی شرایط بهتری دارن . اینجا رو زدم که احساسات واقعیم رو از هر چیزی که فکرش رو میکنم و توی محیطم اتفاق می افته بنویسم . یادداشت های یک انسان بیچاره و تنها . یادداشت های یک افسرده . یادداشت های یک انسان قوی . خزعبلات نیمه خیس یه حالا هر چی . یه خانه به دوش و یه کسی که مهم نیست سرنوشتش چیه ؟

آره امروز باورهام از همه چی ریخت دیگه باید خودمم جمع کنم چون مرتیکه خر!!‌فقط خودتی و خودت هیچ کسی قرار نیست برات دل بسوزونه خودت باید دلت به حال خودت بسوزه و لای این نه هم نوع ها که بلکه حیواناتی که به ظاهر شکل تو ان خودت رو دووم بیاری و سوروایو کنی تا بتونی زندگی کنی لاشون .

آره

کاش رو کاشتم حتی کاشکی هم در نیومد !


چرا من احمق با وجود اینکه چندین بار بهشون اعتماد کردم و دهنم سرویس شد باز حماقت کردم و بهشون اعتماد کردم.

جرا وقتی که چند صد بار امتحانشون رو پس دادن باز من بهشون فرصت دادم ؟ چرا باز خودم رو انداختم توی گردابی که هزاران بار سر نفهمی خودم و اعتماد خودم را انداخته بودم . چرا من احمق باز بهشون اعتماد کردم و به حرفشون گوش دادم .

لاشیا قبل از اینکه خرشون دم پله عزیزم قربونت برم تو هم یکی از مایی به محض اینکه خره رد شد .

یه روز خودم رو می‌کشم . قول میدم به خودم یک روز خودم رو بی درد می‌کشم .


خود سختیه که بدونی آدمای محیط اطرافت صرفا دارن باهات معادله و مراوده میکنن . براشون سود داشته باشی باهات هستن . کاری رو بهت کمک میکنن که نفع خودشون هم توش باشه . خیلی کثیف شدن آدمها . احساس میکنم خیلی دارم بیش از حد دروغ می‌شنوم . برام نباید مهم باشه میدونم ولی چرا باید آدما به اینجا برسن

چقدر سخته که زندگیت قفل باشه و هیچ جوره نتونی براش کاری بکنی . به بن بست رسیده باشی و هیچ جوره برات نتونه درست بشه . سوال من از خودم اینه که اشتباه من کجای زندگیم بوده که امروز باید روی این نقطه واستم

منتظرم بی صبرانه نت ها درست بشه تا بتونم با چهار نفر تماس بگیرم فقط همین .


چقدر اسباب کشی سخته . چقدر انتخاب میان اینکه کدام را بگذاری و کدام را ببری سخت تره . وقتی که حتی هیچ چیز معلوم نیست . وقتی که آینده مبهمه . وقتی که حتی نمی دونی باید چه کار کنی . وقتی که حتی نمی دونی از کجا داری میری و به کجا داری میایی و چه می کنی . سردرد وحشتناکی که از امروز صبح عارض شده هم پوستمان را کنده . 

وقتی که واقعا هیچی برام مهم نیست چرا باید برام مهم باشه؟ فکر میکردم الان باید گریه کنم یا عصبانی باشم یا هرچی . ولی نیستم . هیچ احساسی ندارم . باورش عجیبه . فکر نمی کردم انقدر قوی بوده باشم که وقتی این اتفاق افتاد انقدر ریلکس باشم . شایدم این یه آرامش بعد طوفانه و بعد من دارم آرام آرام ریزش بدنم رو میبینم . دارم آرام آرام پی میبرم که چه بر سرم آمده و چه بر سرم خواهد آمد . برای همین هم هست که به نظر من فکر میکنم که کمی چت شده ام .

ظروف مانده و باید شسته شوند . از صبح سردرد مانع شده که چیزی بخورم ولی باید بخورم . چون نیاز دارم که بدنم بکشه که بتونم خودم را جمع کنم و بعد بزنم به زندگی جدید . گاهی دوست دارم با کسی حرف بزنم واقعا حال روحی خوشی ندارم . ولی چه میشه کرد . باید سکوت کرد . باید بازی کرد . نقش بازی کرد . باید سعی کرد که قدرتمند نشون داد که من خوبم . من قراره ال کنم و بل کنم

کاهی دلم میخواست کلی دوست داشتم . کلی آدما برای همدیگه مهم بودن . ولی خب پی این هم به تنم مالیدم و ادامه میدم .

از آدمی که انتظار نداشتم دیروز تموم کرد . آدمی که من شاید براش ارزش زیادی قایل بودم و او نبود و کاملا مشهود بود . بهانه ای میخواست که من بهش دادم . با کمال میل نهایت استفاده رو از این بهانه کرد و تمام . برام مهم نیست . این رو میدونم که من دوست بدی نیستم . وقتی که کسی دوست نداره دوست من باشه حتما لایق دوستی با من نیست . مغرور نیستم و خودم رو میشناسم . برای همین از این لحن استفاده کردم . من دوستش داشتم و خب اشکالی نداره شاید سردردم برای همینه خیلی نامرده . خیلی نامرده . آرزو میکنم که یک روز وجود نداشتن من رو حس کنه از ته قلبش . از این به بعد در انتخاب دوست خیلی باید دقت کنم . حواسم بیشتر باشه

آبگرمکنم را دیروز هدیه دادم به کسی . به همین سادگی و این یعنی که قهوه و چای ممنوع . ولی میتوانم با قابلمه درست کنم و قهوه بخورم پس خیلی هم سخت نیست

برام انرژی های مثبت بفرست بیا و یه فنجان قهوه مهمون من باش.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها